الان تو راهروی خوابگاه نشستم و دارم اینارو تایپ میکنم، فکر کنم طولانی بشه، اگه حال و حوصلهی خوندن نداشتید ایگنورش کنید:) دبیرستان که بودم با یه دختری که ازش شدیدا متنفر بودم دو سال همکلاسی شدم، اون دو سالی که من تو کلاس به زور تحملش کردم رو هنوزم که هنوزه جز سخت ترین و طاقت فرسا ترین سالهای زندگیم به حساب میارم، از هر زاویهای که به ظاهر و باطنش نگاه میکردم میدیم نه خیر، من و اون تحت هیچ شرایطی امکان نداره آب مون تو یه جوب بره ! به اندازهای که من درون گرا بودم اون برون گرا بود، به اندزهای کهمن از جلب توجه بیزار بودم اون دنبال جلب توجه کردن بود، هیچ وقت تو هیچ جمعی رفتاری مثل خندهی بلند یا مدل موی نا به هنجار یا حتی لباسی با رنگ جیغ انتخاب نمیکردم که جلب توجه کنم و با دست نشونم بدن ولی اون چرا، اصلن ساخته شده واسه این کارا، از استوریهای صبح بخیر و شب بخیرش واسه پسرا گرفته تا موتوریهای جلوی مدرسه همه واسم غیرقابل تحمل بودند، احساس میکردم داره بچههای دیگه رو هم از راه به در میکنه، از مسیر درسی شون دور میکنه و غیره، حدودا دو سال باهاش کنار اومدم، تو اینستا یا شبکههای مجازی فقط بلاک کردن بود که میتونست شدت انزجارم ازش رو بیان کنه، یا نه بلاک کردن هم دلمو خنک نمیکرد، هردفعه گفتم دیگه مدرسه نمیرم و میخوام غیر حضوری بخونم، جو کلاس برام غیرقابل تحمله، من تو جایی که اون باشه نمیتونم تمرکز کنم، نمیتونم به اهدافم برسم و ... هردفعه مامان آرومم کرد که بهش توجه نکن بزار کار خودشو بکنه، تو هم کار خودتو بکن! میگفتم مامان نمیشه، مامان داره دوستای نزدیکم رو هم مثل خودش میکنه، داره کل کلاس رو به لجن میکشه، ولی مامان میگفت همیشه یادت باشه که هیچ نیروی بیرونی وجود نداره که انسانهارو به گناه سوق بده و از آدم خوبه داستان یک آدم بده بسازه، عوامل بیرونی مثل محیط و دوستان فقط زمینه ساز هستن و اونی که تصمیم میگیره گناه میکنه و به راه بد کشیده میشه خود انسانه! ولی من اصلا قبول نداشتم، میگفتم مامان انسان هرچه قدرم اهل تقوا باشه بلاخره یه جایی کم میاره! بلاخره از یه جایی به بعد مقاومت رو میبوسه میذاره کنار، میگفتم اگه یه دونه سیب معیوب رو بزاریم وسط یه جعبه سیب سالم بعد دو سه روز میبینیم که بیشتر سیبهای سالم جعبه خراب شدند، مامان میگفت شما سیب نیستید و انسانید، شما قدرت انتخاب و اختیار دارید !! خداروشکر همون سال هم ازدواج کرد و شَرِّش از سر بچههای کلاس کمیتا قسمتی کنده شد، پیش دانشگاهی بودیم و امتحان آخر ترم شیمیداشتیم مدیر مدرسه کلید نمازخونه رو داده بود بهش که درشو قفل کنه اونم یادش رفته بود و بچهها هم با کفش وارد نمازخونه شده بودند و همهی فرشها کثیف شده بود، مدیرمون تا این قضیه رو فهمید کلی تنبیه ش کرد و گفت که تا عصر باید فرشهارو بشوره، اون لحظه خیلی دلم خنک شد، تو دلم گفتم آخ جون عالی شد، دخترهی حواس پرت، به اینکه همه مون با کفش وارد شده بودیم و ماهم تقصیر داشتیم اصلن فکر نکردم و گفتم بلاخره که مسبب همهی این ماجراها اونه و باید تاوان بده، بعد از اینکه زنگ خورد سوار سرویس شدیم که برگردیم خونه، تو راه فقط به این فکر میکردم که هرچی که باشه باید اون فرشارو با کل کلاس بشوریم و نباید همهی کازه کوزهها سر اون بدبخت بشکنه، هرچه قدر هم که ازش بدم بیاد نمیتونم تنهایی وسط راه ولش کنم، معمولا اینجور وقتها اخلاق ورزشکاری و با معرفت بازیام گُل میکنه، به سرویس گفتم بزنه کنار و یه دربست گرفتم و برگشتم مدرسه، هیچ کس اونجا نبود به جز همکلاسی بدبخت من، دو دیقه فقط در زدم تا آخرش شنید و با دستای خیس اومد در رو باز کرد، من رو که دید شوکه شد، فوری گفت تو این وقت روز اینجا چیکار میکنی؟ منم کل کینههامو فراموش کردم و با یه نیش خیلی خیلی باز گفتم اومدم فرش بشوریم D: اینو که شنید خندید، اومدم تو دیدم هیچ کاری نکرده فقط فرشهارو خیس کرده نشسته، یونیفورم مدرسه رو در آوردم و با یه لحن کار بلدی گفتم برو پودر رو بیار :))) بماند که تاحالا فرش نشسته بودم و اصلن نمیدونستم باید چیکار کنم ولی اونروز برای اولین و آخرین بار تو زندگیم سه تا فرش رو به کمک همدیگه شستیم و پهن کردیم :)) عصر خسته و کوفته اومد ازم تشکر کرد و یکدفعه تن کاملا خسته و بی جانش رو رها کرد تو بغلم و با یه صدای خسته گفت «مریم هیچوقت امروز رو فراموش نمیکنم تو خیلی خوب و بامعرفتی، امکان نداره یک مردی تو زندگی باهات آشنا شه و عاشقت نشه» و بعد ادامه داد «مثلا من هیچوقت نمیذارم شوهرم تو رو بشناسه» با این حرفاش قند تو دلم آب میشد :)) امروز تو بیمارستان بودم که بعد از چند سال با شوهرش دیدمش، ذوق زده شدم و رفتم جلوتر، بعد از احوالپرسی نسخه رو از دستش کشیدم و دیدم پزشک اش هم برای اون و هم برای شوهرش آزمایش خون نوشته، نپرسیدم چرا، گفتم شاید نخواد بدونم، رفتم به بچههای علوم آزمایشگاهی خیلی سفارشش رو کردم (همون پارتی بازی خودمون) که حواستون بهش باشه که اوف نشه و کاراشو زودتر انجام بدید که معطل نشه و جواب آزمایشش رو هم سریعتر آماده کنید که ایشون دوستمه و فلان و بهمان، اما اون حتی منو به شوهرش معرفی نکرد که یه زمانی باهام همکلاسی بوده و کلی ماجراهای تلخ باهم دیگه داشتیم، خواستم بگم اون سر حرفش مونده بود ولی من سر احساساتم نتونسته بودم بمونم، همه کینههارو فراموش کرده بودم و اون لحظه برای اینکه تو بیمارستان اتفاقی براش نیوفته حاضر بودم جونم رو هم بدم، همچین اتفاقهای مشابهی خیلی تو زندگی برام پیش میاد، که تو هرکدومشون هم بهم یادآوری میشه که من اصلا آدم کینهای نیستم و نمیتونم برای مدت طولانی از کسی ناراحت باشم و بعد از مدتی همه چی رو فراموش میکنم، تو زندگی بیشتر از هرچیزی من به زمان احتیاج دارم تا خودمو پیدا کنم و این خودِ جدیدا یافته شده رو با شرایط بوجود امده تطبیق بدم، فقط زمان !
بیشتر از عکس رخت جلوه گر بازدید : 335
سه شنبه 14 مهر 1399 زمان : 13:37