• این دیگه چه سیستم خودکار مضخرفیه که وقتی تماس یک ساعت رو رد میکنه به صورت خودکار قطع میکنید؟ خب بذارید آدم بدون قطع کردن، سه ساعت، تمام و پیوسته حرفاشو بزنه داا، از همین تریبون بگم که هیچ خوشم نمیاد
• جایی خواندم نوشته بود پنج ساعت یکجا نشستن ضررش برای بدن معادل یک پاکت سیگار کشیدنه!
• یکی که پیام بدیم بهش بگیم ما بی تو خرابیم تو بی ما چونی؟ برگرده بگه ما نیز چونانیم. چیه؟ همونم نداریم
• فکرای خوب همدیگه رو پیدا میکنن همینطور فکرای بد
• منتظرم صبح شه برم بخوابم. صو خُش، عزیزه با کمیتغییر
حالا دیگه حوصله ندارم پستهاش رو هم تا آخر بخونم، یه کلمه یا عبارت پیدا میکنم و فقط دربارهی اون کامنت میذارم. [آهنگ بماند امیرعباس گلاب را پلی میکند]
عکس های کویین بییه چند سالی میشه که زهرا عینکی شده، از اون عینک کلفت گِردها که رنگ فریمش هم زرشکیه میزنه، البته خیلی کم پیش میاد که با عینک ببینمش، مواقع حساس میزنه فقط، مثلن سر جلسه کنکور زده بود یا مواقع امتحانای سخت دانشگاه میزنه، "م" نمیدونسته زهرا عینکیه، باهم صحبت میکردن که بحث رفته سمت عینک، "م" هم بدون هیچ اطلاعی از عینکی بودن زهرا کاملا رک و راست دیدگاهش رو نسبت به عینک گفته؛ اینکه چقدر از عینک بدش میاد و دوست نداره دختر عینکی باشه و فلان و بهمان (بلاخره هرکی یه سلیقهای داره و قابل احترام) زهرا هم پس از گوش کردن به حرفاش و پی بردن به اینکه "م" شدیدا از عینک بیزاره نه گذاشته نه برداشته فورا گفته؛ اتفاقا من عینکی ام :)) حالا زهرا تعریف میکنه «وای مریم، بعد از شنیدن اینکه من عینکی ام دست و پاش رو گم کرد و سعی کرد یه جوری حرفهاش رو ماست مالی کنه، شروع کرد نیمهی پُر لیوان رو دیدن و همش از جنبههای مثبت عینکی بودن میگفت، میخواست حرفهاشو پس بگیره ولی آب رفته که به جوی برنمیگرده. برمیگرده؟» میگم نه برنمیگرده ولی حالا که اون از قضیه عینکی بودنت خبر نداشت و بعد از این هم که به حرفهاش گوش دادی و فهمیدی از عینک خوشش نمیاد خب چه لزومیداشت که بگی عینکی هستی؟ میگه یعنی ازش مخفی میکردم؟ میگم خب معلومه که نه، نمیگم مخفی کن منظورم اینه تو که تصمیم خودت رو گرفته بودی، قرار بود چشاتو لیزیک کنی، خب این عینک داشتن عملا یه چیز کاملا موقتی و گذرا برای تو به حساب میاد، میگه «کاملا درست میگی ولی میدونی چیه مریم من از خودسانسوری اصلن خوشم نمیاد، وقتی که من فعلا عینکی ام چرا باید بهش نگم؟ دو تا انتخاب داره اول اینکه منو اینطوری که هستم بپذیره و دوم اینکه بگه خوشم نیومد و خداحافظ» میگم بگه خداحافظ ناراحت نمیشی؟ میگه شاید اعصابم یه کم خورد شه ولی خیلی زود فراموش میکنم، حالا اگه "م" نشد یکی دیگه. اونوقت منتظر میمونم که یکی باشه که منو به خاطر خودم بخواد و با اختلافهایی که داریم بتونه کنار بیاد، چیزی که زیاده اطرافمون پسره مگه نه؟ میگم اوهوم :) ادامه میده «یه نصیحتی بکنم ازم ناراحت نمیشی؟» میگم نه، اتفاقا برخلاف هم سن و سالام که از نصیحت فراری ان، من خیلی هم دوست دارم کسی نصیحتم کنه و با جان و دل گوش میکنم. میگه «لطفا همیشه همیشه خودت باش، هیچوقت خودت رو سانسور نکن، اگه براش یه عکس با میکاپ فرستادی عکس بعدی که قراره براش بفرستی بزار بدون میکاپ باشه، بزار بدونن که قرار نیست تو همیشه آراسته و دلبر به نظر بیای، خود واقعیت رو هیچوقت پنهون نکن، اینو فقط برای ویژگیهای ظاهریت در نظر نگیر و شخصیتت هم باید اینطوری باشه، اگه از چیزی خوشت نیومد بگو، خودت باش و بگو من فلان چیز رو دوست ندارم، اگه حرفی زد ناراحت شدی بهش بگو، یه جوری رفتار کن بفهمه ناراحتی، بدونه دلت شکسته، اینو بپذیر که تو مجبور نیستی وقتایی که ناراحت شدی خودت رو خوشحال نشون بدی، مجبور نیستی وانمود به خوب بودن کنی و درحالی که از درون داری داغون میشی تظاهر کنی که همه چی مرتبه، مریم اینو بدون که این خودت بودنهات باعث میشه طرف بیشتر و بهتر بشناستت» با مهربونی بهش نگاه میکنم و به نشانهی تشکر یه لبخند عمیق و کوتاه تحویلش میدم، دستشو میگیرم و از درون به خودم افتخار میکنم که یه همچین کسی رو کنارم دارم.
دیگه هدف داریم چه میشه کرد !رفتم دفتر پیشخوان سیم کارت دانش آموزی لیلی رو فعال کنم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بِدَم سیم خودمم فعال کنه. زد رو سیستم و گفت شمارتو بگو، سه ثانیه مکث کردم و یه لبخند ملیح زدم گفتم حفظ نیستم :)))) خنده شو به زور نگه داشت و گفت مشکلی نیست گوشیت رو در بیار، گوشی رو در آوردم و پنج ثانیه گیج زدم که خدایا الان قراره از کجا بفهمم شماره ام چنده، کاملا جدی بهش گفتم حالا چجوری بفهمم شمارمو؟ قراره زنگ بزنم بهتون شماره ام بیفته؟ با شنیدن این حرف انگار زمان رو یه لحظه متوقف کردن درحالی که داشت زیر ماسک میخندید گفت؛ نه گوشیتو یه لحظه بده من تا خودم ببینم. کاملا میتونستم لبخندشو از زیر ماسک تشخیص بدم :) گوشی رو دادم بهش و با حالتی که مشخص بود از خجالت سرخ شده شماره رو نوشت. بعد از اون لحظه فقط زل زده به صفحه مانیتور و هر از گاهی هم منو نگاه میکرد و یه تبسم تحویلم میداد .بعد که کارم یه کمیطول کشید گفت شما اینجا معطل نشید برید خونه، مشخصاتتون رو یادداشت کردم.خودم کاراتون رو انجام میدم و بهتون اطلاع میدم :) تشکر کردم و اومدم سمت خونه! جونم براتون بگه الانم نشستم دارم شمارمو حفظ میکنم که دیگه جلو پسر مَردُم همچین گندی نزنم :)
دیگه هدف داریم چه میشه کرد ![ سکانس اول] من و زهرا توی یک سال و یک ماه و یک روز و یک ساعت در یک شهر و یک بیمارستان مشترک بدنیا اومدیم :))) زهرا میگه «مریم تو اولین کسی هستی که وقتی میگی تولدت مبارک میگم همچنین»😄 خودمون ازین موضوع بی خبر بودیم تا اینکه سال اول راهنمایی وقتی که همدیگه رو برای اولین بار در مدرسه دیدیم و فهمیدیم که کلی از خصوصیات اخلاقیمون شبیه هم هست و میتونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.از اون موقع تا الان زهرا شده بهترین و صمیمیترین دوست من، البته یه چندسالی هم از همدیگه دور افتادیم و هرکدوم برای خودمون دوست دیگهای پیدا کردیم ولی دوباره دوستی مون رو از سر گرفتیم و تا الان ادامه میدیم. اینو تا اینجا داشته باشید :)
دیگه هدف داریم چه میشه کرد !از دو سه هفته پیش به زهرا قول داده بودم که اگه "بعدی" بیاد دستم حتمنِ حتما "قبلی" رو به عنوان هدیه یا قرض یا به عنوان هر چیز دیگری که خودش میخواهد به او بدهم، دیروز "بعدی" رسید دستم، ولی به محض رسیدنِ بعدی برای قبلی متقاضی و طرفدار پیدا شد، اونم کی؟؟ حضرت مامان بزرگ ! منم نتونستم بهش نه بگم و گفتم که باشه میدمش به شما، ولی دیگه نتونستم بگم عذرخواهی مرا پذیرا باشید چون من قبلا سر این "قبلی" به کس دیگری (دوستم) قول داده ام، فقط یه کمیحالم به خاطر این گرفته شد که شاید نتوانم سر قولی که به زهرا داده ام بمانم، من آدمیام که اگر سَرَم برود قولم نمیرود، به شدت روی این قضایا حساسم و از بی معرفت بازی و اینا بدم میآید. دیشب وقتی با زهرا حرف میزدیم خبر رسیدن "بعدی" رو بهش دادم، خوشحال شد و فورا گفت پس قراره "قبلی" رو بدی به من دیگه نه؟ پشت تلفن مُردَم و زنده شدم تا بگویم "نه"، بریده بریده و مقطع حرف میزدم و دما و فشار خونم بالا رفته بود اما آخرش به هر قیمتی که بود گفتم، به زهرا گفتم نه، اما برای مادربزرگ نتوانستم بگویم نه!
پرداخت خسارت هفتاد میلیارد ریالی توسط بیمه ملتبنابر درخواست مکرر دوستان رسپی پاتریک رو اینجا براتون آپلود کردم :)) همونطوری که میبینید درست کردنش آسونه و کاری نداره، بنابر سلیقه خودتون میتونید مواد مورد نیازش رو تغییر بدید مثلا من به جای پیازچه از پیاز رنده شده و پودر پیاز جعفری و پودر سیر استفاده کردم و مقداری هم سوسیس رنده شده به سیب زمینیها (مواد داخل پاتریک) اضافه کردم، شما هم میتونید خلاقیت به خرج بدید. دیگر اینکه سعی کنید سیب زمینیهاتون زیاد آب پز و له نشن چون توی مرحله آخر هم قراره تو فر قرار بگیرن، زیاد مغز پخت بشن حالت خمیری به خودشون میگیرن، این تجربیاتم رو جدی بگیرین عااا :)) اگه درست کردید عکسش رو برام بفرستید ببینم شکلش رو چطوری در آوردید.
بله .بله . پاریس• از بچگی معدهی حساسی داشتم، وقتی استرسی میشم یا کسی ناراحتم میکنه و یا در موقعیت پُرتنشی قرار میگیرم همیشه اولین کسی که به این conditions واکنش نشون میده معده ام عه، خلاصه ذرهای غمگین شدن همانا و شروع معده درد هم همانا، در من معده درد نشانگر ناراحتی جسمینیست و کاملا نشانگر ناراحتی روحیِ . مامان اینو میدونه، واسه همین نمیتونم اتفاقی رو ازش مخفی کنم با اینکه شاید خودم چیزی نشون ندم ولی وقتی میبینه معده ام درد میکنه زود میپرسه باز از چی ناراحتی؟ حقیقتا چرا باید زندگی من این همه پُر از سرنخ باشه؟
ختم سوره واقعه- چه نسبتی باهم دارین؟
+ هیچی، چشم داریم به همدیگه :))
- جان ؟!
+ عرض کردم چ...ش...م داریم
- فقط همین؟ 😐
+ فقط همینِ همین هم که نه! گُلِ هندونه اش رو هم میده من بخورم :)
- متوجهم، بمونید برای هم
+ خیلی ممنون
تعداد صفحات : 0