میدونین چیه آقای قاضی؟ ما هیچوقت مظلوم بودن و مظلوم نمایی کردن رو بلد نبودیم، ما هیچ وقت بلد نبودیم قصهی حق به جانب دارنده تعریف بکنیم، ماهایی که عادت داشتیم همیشه بدهکار باشیم هیچوقت طلبکار بودن رو یاد نگرفتیم، هیچوقت یاد نگرفتیم تو هر نوشته یا داستانی که تعریف میکنیم یه گریز به خودمون بزنیم، ما بلد نبودیم تو هر نمایشنامهای که مینویسیم سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد رو برای خودمون کنار بزاریم و آخر نمایشنامه رو به نفع خودمون تموم کنیم، ما هرچقدر هم که زور بزنیم تهش شاید بتونیم نامزد دریافت بهترین بازیگر"مکمل" نقش اول زن بشیم، ما از اوناشیم که زود عصبانی میشیم و زودم شعله عصبانیت مون خاموش میشه، از همونایی که کار اشتباهی بکنیم یا حرف آزاردهندهای بزنیم زود میاییم عذرخواهی میکنیم، از همونایی که وجدانشون براشون در اولویته، از همونایی که اگه دیگران هم اونارو نکشن، عذاب وجدان درونشون میکشه، ما بلد نیستیم زاویهی دیدمون رو یه جوری تنظیم کنیم که فقط خودمون رو ببینیم، ما بلد نیستیم خودمون رو قهرمان بشریت نشون بدیم، ما هرچقدرم منجی باشیم آخرش تو کوچه پس کوچههای شو کردنهای قهرمانهای قلابی گم میشیم، ما بلد نیستیم خودمون رو همون سوپراستاری معرفی کنیم که همیشه عکسمون تو بیلبوردهای شهر باشه و تو جمع، دخترا واسه پوسترهامون سر و دست بشکونن، ما از اوناشیم که هیچوقت حق رو به خودمون نمیدیم و به طرف مقابل میگیم بله حق با توعه، هرچند هم که حق با اون نباشه، شایدم از اول اشتباهمون همینه، ما از اوناش نیستیم که خودمون رو آدم خوبه داستان نشون بدیم و طرف رو آدم بده، ما از اوناش نیستیم که اشتباه طرف رو صدبار بکوبیم تو روش و به خاطر یه اشتباه پسش بزنیم، ما پروندهی هیچ کسو زودتر از موعد نبستیم، ما برای احساسات طرفمون ارزش قائل شدیم، ما برگشتیم، ما به آدما فرصت دادیم ولی اونا به ما ندادن، ما هیچوقت رفیق نیمه راه نبودیم، اونا خودشون مارو از زندگیشون خارج کردن، آخرشم حضار رو دور خودشون جمع کردن و قصه رو به نفع خودشون حکایت کردن ... اعتراض دارم آقای قاضی
دوست داشتن مسیر زندگی ...میدونین چیه آقای قاضی؟ ما هیچوقت مظلوم بودن و مظلوم نمایی کردن رو بلد نبودیم، ما هیچ وقت بلد نبودیم قصهی حق به جانب دارنده تعریف بکنیم، ماهایی که عادت داشتیم همیشه بدهکار باشیم هیچوقت طلبکار بودن رو یاد نگرفتیم، هیچوقت یاد نگرفتیم تو هر نوشته یا داستانی که تعریف میکنیم یه گریز به خودمون بزنیم، ما بلد نبودیم تو هر نمایشنامهای که مینویسیم سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول مرد رو برای خودمون کنار بزاریم و آخر نمایشنامه رو به نفع خودمون تموم کنیم، ما هرچقدر هم که زور بزنیم تهش شاید بتونیم نامزد دریافت بهترین بازیگر"مکمل" نقش اول زن بشیم، ما از اوناشیم که زود عصبانی میشیم و زودم شعله عصبانیت مون خاموش میشه، از همونایی که کار اشتباهی بکنیم یا حرف آزاردهندهای بزنیم زود میاییم عذرخواهی میکنیم، از همونایی که وجدانشون براشون در اولویته، از همونایی که اگه دیگران هم اونارو نکشن، عذاب وجدان درونشون میکشه، ما بلد نیستیم زاویهی دیدمون رو یه جوری تنظیم کنیم که فقط خودمون رو ببینیم، ما بلد نیستیم خودمون رو قهرمان بشریت نشون بدیم، ما هرچقدرم منجی باشیم آخرش تو کوچه پس کوچههای شو کردنهای قهرمانهای قلابی گم میشیم، ما بلد نیستیم خودمون رو همون سوپراستاری معرفی کنیم که همیشه عکسمون تو بیلبوردهای شهر باشه و تو جمع، دخترا واسه پوسترهامون سر و دست بشکونن، ما از اوناشیم که هیچوقت حق رو به خودمون نمیدیم و به طرف مقابل میگیم بله حق با توعه، هرچند هم که حق با اون نباشه، شایدم از اول اشتباهمون همینه، ما از اوناش نیستیم که خودمون رو آدم خوبه داستان نشون بدیم و طرف رو آدم بده، ما از اوناش نیستیم که اشتباه طرف رو صدبار بکوبیم تو روش و به خاطر یه اشتباه پسش بزنیم، ما پروندهی هیچ کسو زودتر از موعد نبستیم، ما برای احساسات طرفمون ارزش قائل شدیم، ما برگشتیم، ما به آدما فرصت دادیم ولی اونا به ما ندادن، ما هیچوقت رفیق نیمه راه نبودیم، اونا خودشون مارو از زندگیشون خارج کردن، آخرشم حضار رو دور خودشون جمع کردن و قصه رو به نفع خودشون حکایت کردن ... اعتراض دارم آقای قاضی
بسم الله الرحمن الرحیممن چرا تعادل روانی ندارم آخه؟ :/ واقعا چرا؟ برام جای سواله خب !!
چهاااررر ساعتتت ! چهار ساعت تو بازار گشتم آخرش یه شلوار گرفتم به رنگ آبی ! حالا آبی بودنش به درک، آخه چرا آبی آسمانی؟ :|
حالا من اینو با چی بپوشم آخه؟ میگم یه وقت شلوارِ آبی آسمانی لازم ندارین من اینو براتون بفرستم بیاد؟ یا احیانا پیراهن سفید ندارین بدین من اینو با اون ست کنم؟
دلم یک نوشتن طولانی میخواهد که از همه اتفاقات و حالهای این دو روز اخیر بنویسم اما دست و دلم به نوشتن نمیرود، دلم گریه میخواهد، یک قطار طولانی توی هوای ابری و بارانی میخواهد، دلم آدم نمیخواهد، تنهایی میخواهد، هی دردم را توی خودم میریزم و دل خودم را به دلخوشیهای کوچک خوش میکنم، هی حواس خودم را پرت میکنم، یک چیزی به قلبم اصابت کرده انگار، قلبم درد میکند، طفلک اذیت شده است، قلبم میسوزد، چشمم هم همینطور، انگار چیزی رفته چشمم که با اشک هم در نمیآید، پلک میزنم، اشک میچکد، دلم میخواهد در بلندی یک شهر با آهنگ "چشمهای خیسم امشب آبرو داری کنید" ایهام خودم را پرت کنم توی بینهایت. یا شاید هم توی عدم محض ! دم دمای چهار صبح اونقدر دلش ازم پُر بود ، و اونقدر واسه با خاک یکسان کردن من عجله داشت که حتی ثانیهای رو هم تلف نکرد، اصلن انتظار آن حرفها را نداشتم. باورم نمیشود، انگار خواب دیده ام.
تعداد بالا .رقم فوقیادمه چهارده ساله که بودم بابا برای اینکه کارم راحت بشه رفت یدونه پرینتر گرفت آورد گذاشت اتاقم، خودشم وصلش کرد و شروع کرد به یاد دادنِ اینکه ازین به بعد چطوری باید با word کار کنم، قبل از اون زیاد با وُرد آشنا نبودم، شروع کرد به معرفی فونتها که این آریاس اون یکی پوریاس، اینجا کلیک کنی نوشته ات این شکلی میشه اونجا کلیک کنی اون شکلی میشه و اینا، بعدشم گفت بعدِ هربار تایپ کردن save as رو بزن که نوشتههات نپره! به عنوان نمونه آزمایشی هم این جمله رو از ویلیام شکسپیر پرینت کردیم «كسي را كه دوستش داري ازش بگذر، اگه قسمت تو باشه بر مي گرده، اگر هم بر نگشت حتماً از اول مال تو نبوده پس بهتر كه رفت» که ببینیم همه چی روبه راهه یا نه. هنوزم که هنوزه من اون یه تیکه کاغذُ نگه داشتم، نه به خاطر اینکه اولین پرینتمون بود، فقط به خاطر اینکه جملهای که روش نوشته شده بود ارزش بارها خواندن و درک شدن را داشت، بابا کاملا تصادفی اون جمله رو پرینت کرد و هیچ وقت فکر نمیکرد که از اون لحظه به بعد اون جمله بشه سرمشق من، الگوی من، باورِ من، یقینِ من، از اون موقع تا حالا هیچ رابطه یا روابطی رو در زندگی من پیدا نخواهید کرد که به پیروی از این الگو برنخواسته باشم، اینطوری نیست که در ابتدای هر آشنایی نیت کنم بگم «بسم الله الرحمن الرحیم امروز قرار است به فرمودهی آقای شکسپیر عمل کرده و طرف رو پس بزنم ببینم سمت من برمیگرده یا خیر، واجب، قربتهً الی الله»، نه اینگونه نیست، جملهی شکسپیر کاملا به صورت پیش فرض در ذهن من ثبت شده و به طور ناخودآگاه وارد رفتارهام شده، از اون موقع تا الان ملاک تمامِ دوستیهای دبیرستانم، ملاک تمامِ دوستیهای خوابگاه و دانشگاهم، ملاک تمامِ روابطِ عاشقانه و غیرعاشقانه زندگی ام شده، همهی افرادی که امروزه اطرافم هستند یک بار این رها شدگی رو تجربه کرده اند، تکرار میکنم، بدون استثنا همهی اطرافیانم یک بار این رها شدگی را تجربه کرده اند و به من بازگشته اند و الان که کنارمند با میل و خواست قلبی خودشان است. تمام افراد دور و نزدیک زندگی ام را یک بار رها کرده ام، پسشان زده ام، ولشان کرده ام، جواب نه داده ام، در قفس را باز گذاشته ام تا ببینم کدامشان سمت من باز میگردند و کدامشان میگذارند و میروند! این شبیه یک آزمایش است، آزمایشی سنگین، که طبعا افرادی که از این آزمایش سربلند بیرون بیایند به مراحل بالاتر که همان تقرب الهی است D; راه مییابند، بودند آنهایی که برگشته اند و من فهمیده ام که آنها مال من هستند و من آنها را با آغوش باز پذیرفته ام و پای تمام خوبیها و بدیهایشان مانده ام و تمام محبت و عشقم را به پای آنها ریخته ام، بعد از آن رفتارم با آنها ۱۸۰ درجه فرق کرده و تبدیل شده ام به آدمیکه حاضر است جانش را هم به آنها بدهد و یا هرکاری که لازم باشد برای آنها انجام دهد، در واقع اینگونه فهمیده ام که واقعی ترینهایم چه کسانی اند، و بودند کسانی که گذاشته اند و رفته اند و من فهمیده ام که آنها از ابتدا هم مال من نبوده اند و چه بهتر که رفته اند :)
زندگی کن! نویسنده:محمدکدخدایی(عرفان) Live life! Author: Mohammad Kadkhodaieتعداد صفحات : 0